دلت گرم خدا باد!
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگربرای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم.
نوشته شده توسط معشوق محجوب درساعت 12:56 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 24